خیانت بویو
به ادامه مطلب بروید ...
همسر گوم-وا ( بانو چویی جواهری در قصر ) هم که به شوهرش شک کرده و دلیل اینکه یو-هوا رو به قصر آورده از برادرش که مسئول امور داخلی قصر هست می پرسه و برادرش هم میگه ممکنه گوم-وا شیفته ی یو-هوا شده باشه !
به همین دلیل هم همسر گوم-وا ( وان-هو ) یو-هوا رو دعوت می کنه به محل اقامتش و به اون میگه که بابت نابودی قبیله ی هابیک متاسف هست و … و میگه که چون جایی برای موندن نداره چرا صیغه ی گوم وا نمیشه ؟ یو-هوا هم درخواستش رو رد می کنه و میگه که من میخوام به اردوگاه هه مو سو ( اردوگاه دامول ) برم و به اونها در تهیه تدارکات برای جنگ کمک کنم
وان-هو ( همسر گوم-وا ) به برادرش میگه که فکر نمیکنه این زن به گوم-وا علاقه مند باشه
گوم-وا به پدرش در مورد آمار فرستادن نیرو و … میگه و اینکه بدون هه مو سو نمیشد همچین اتحادی ایجاد کرد و قبایل مختلف به هه مو سو ایمان دارند
گوم-وا میفهمه که زنش یو-هوا رو به اردوگاه فرستاده و … اما زنش بهش میگه چون فکر می کردم که یو-هوا هه مو سو رو دوست داره فرستادمش !
کم کم هه مو سو که یو-هوا رو در اردوگاه می بینه بیشتر عاشقش میشه و با هم قدم میزنند و میروند به دشت !
در دشت هه مو سو درباره ی اینکه خیلی در اردوگاه کار می کنند و .. میگه و یو-هوا هم میگه که دیگه خواب پدر و اهالی قبیله هابیک رو نمی بینه چون اونا میدونن که ژنرال هه مو سو انتقامشون رو میگیره همچنین میگه وقتی 16 سالم بود اولین بار در مورد شما شنیدم از بازرگانانی که با قبیله ی ما تجارت می کردند شنیدم که شما آوارگان را نجات می دهید و چه شجاعتی دارید و ….
بعد از گفتن این حرف ها به همدیگه برای چند لحظه به همدیگه نگاه می کنن و بعد هه مو سو یو-هوا رو در آغوشش میگیره ! در همین موقع هم گوم-وا از دور ماجرا رو نگاه میکنه و غمگین میشه و میره !
گوم-وا دیروقت به ملاقات یومیول میره و با هم صحبت می کنند. گوم وا میگه که نمیتونه قلب یو-هوا رو تصاحب کنه و قلب اون از قبل توسط هه مو سو تصاحب شده ! و میگه که اگر کسی غیر از هه مو سو عاشق یو-هوا بود من باهاش میجنگیدم ولی برای هه مو سو حاظرم حتی عشقم رو هم بدم !
یو-هوا در حال ساختن تیر برای جنگ هست که هه مو سو میاد و بهش میگه بهتره بره استراحت کنه و یو-هوا هم میگه من اینکار رو برای به تحقق رسوندن اهداف ژنرال میکنم پس احساس خستگی نمیکنم. هه مو سو هم بعد از چند لحظه سکوت یه حلقه تو دست یو-هوا میکنه و میگه نمیدونم چطور باید احساساتم رو ابراز کنم
هه مو سو میگه بعد از اینکه در جنگ با هان پیروز شدیم میخوام که بقیه عمرم رو با باتو باشم. شما احساسات منو قبول میکنید ؟ و دوباره همدیگر رو در آغوش میگیرند
نخست وزیر و یومیول با همدیگه در مورد جنگ با ارتش هان صحبت می کنند و میگن که هه مو سو بویو رو نابود می کنه و … و باید هه مو سو رو ازبین برد (پرنده سه پا ) و پیش پادشاه میرن و یومیول به پادشاه میگه که حتی اگر ما جنگ رو هم ببریم بویو نابود میشه و نخست وزیر بهش میگه درسته که نیروها متحد شدند ، اما آیا واقعا تحت کنترل شما هستند ؟ و بهش میگه که روسای قبایل دیگه به خاطر هه مو سو نیرو و تجهیزات فرستادند. یومیول هم میگه که بعد از پیروزی در این جنگ صد در صد هه مو سو پادشاه خواهد شد و یک کشور جدید به وجود میاره و نخست وزیر هم حرف از نابودی بویو و از این حرفا میزنه ! پادشاه هم که حرف وقت خبر بد میشنوه بیماریش ( سل ) بیشتر خودشو نشون میده !
هه مو سو هم میفهمه که هان ها چندین آواره رو قراره انتقال بدن به محلی !
گوم-وا سعی میکنه هه مو سو رو از اینکار منصرف کنه چون ممکنه سپاهش به خطر بیفته اما هه مو سو میگه اگه اونا رو نجات ندیم دیگه نمیتونن برگردن چون برده میشن ! گوم-وا اسرار میکنه که تو نباید بری و من میرم به جای تو هه مو سو هم بالاخره قبول میکنه.
گوم-وا به پادشاه میگه که اون میخواد بره و از پادشاه اجازه رفتن میخواد ! نخست وزیر هم براش دو تا شرط میزاره : 1 - اگه تعداد نیرو های دشمن زیاد بود برگرده 2 - روز و زمان رفتن رو کاهن اعظم مشخص کنه ! بعد از اینکه گوم-وا میره پادشاه از نخست وزیر میپرسه که چطور میتونیم بزاریم بره ؟ و نخست وزیر هم میگه که کشیش اعظم زمان رفتن رو دیر اعلام میکنه و اون دیر به محل میرسه ! و هه مو سو زودتر !
هه مو سو به همراه ارتش دامول حرکت میکنه !
گوم-وا هم آماده رفتن میشه و لباس میپوشه و نخست وزیر بهش میگه که باید بعد از نیمه شب بری !
نخست وزیر که نقشه ای کشیده به نیرو های هان خبر میده که باید مخفی بشن و هه مو سو حرکت کرده و ….
گوم-وا به اردوگاه میره که میبینه هه مو سو زودتر بدن هماهنگی با اون رفته و دیر رسیده ! و دنبالش میره !
هه مو سو از دور آوارگان رو می بینن و یکی از افرداش میگه که افراد زیادی اسکورتشون نمیکنن و همه اونا سربازای عادی هستند ! هه مو سو هم میگه شب و با آتش حمله میکنیم !
هه مو سو و افرادش به راحتی چند سرباز رو می کشن و بقیه هم فرار میکنن و آواره ها از چادرش هاشون بیرون میان و دور هه مو سو و ارتشش گرد میان و بعد از چند لحظه تازه هه مو سو میگه اونا آواره نیستن ! و با اونا میجنگن
سواره نظام هم از دور جریان رو نگاه میکنه و به هه مو سو حمله میکنن ! و افراد هه مو سو یکی بعد از دیگری کشته میشن و هه مو سو هم دستگیر میشه
گوم-وا هم مثل همیشه دیر میرسه و میفهمه که این یک تله بود هه مو سو دستگیر شده
خبر به پادشاه و نخست وزیر میرسه
گوم-وا به اردوگاه هه مو سو میره و یو-هوا ازش میپرسه چی شد و اونم میگه که هه مو سو دستگیر شد
یو-هوا هم به شهر هیون تو میره و یه نفر هم به گوم-وا میگه !
یو-هوا وقتی هه مو سو رو میبینه تو دلش با هه مو سو حرف میزنه
گوم-وا هم میرسه ! مردم با حرف هایی که میزنن به یو-هوا میفهمونن که هه مو سو کور شده و ….
یو-هوا هم میخواسته بره جلو و هه مو سو رو صداش کنه که گوم-وا جلوش رو میگیره و یو-هوا بهش میگه که اون الان کور شده و من باید باهاش حرف بزنم من الان بچه هه مو سو رو در شکم دارم ! من باید بهش بگم که از اون حامله هستم !
گوم وا هم میگه ما باید همین الان اینجا رو ترک کنیم من نجاتش میدم حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه !
قسمت سوم :حتی خدایان هم نمی تونند جومونگ را ازم جدا کنند
منبع: kabloo.wordpress.com