مین گی داره صورت پدربزرگ رو اصلاح میکنه و پدربزرگ هم قلقلکش میاد و میخنده . مین گی یاد حرفهای سوکه میفته :
من برای رسیدن به اینجا خون دل زنی به مهربونی یونگ شین رو ریختم . کارهایی رو کردم که هیچ انسانی نمیتونست انجام بده و از هر راهی برای رسیدن به این نقطه استفاده کردم . من آدم پستی ام که حالا هیچ کس نمیتونه برام کاری کنه . من یه نفهم خودخواه و نفرت انگیزم . اگه یه جایی پایینتر از جایی که الان ایستادم وجود داره مشکلی برای رفتن به اونجا ندارم اگه به این معنی باشه که بتونم کنار بوم و یونگ شین باشم
چون من پدر بوم هستم . حتی اگه تمام این زمین فروبریزه من پدر بوم هستم نه تو .
مین گی اصلاح پدربزرگ رو تموم میکنه و میگه : وای ... تو همیشه اینقدر خوش تیپ بودی؟
و آینه بهش نشون میده و میگه اینجا دنبال خودت بگرد . آخرین بار کی حموم کردی پدربزرگ ؟
یونگ شین به بوم میگه بیا بریم مدرسه و ببینیم اونا چقدر عوض شدن . باشه؟
بوم میگه نمیخوام . یونگ شین میگه میدونی حتی اگه اون کت رو نپوشی ایدز رو منتقل نمیکنی ؟
اگه به دقت به حرف مادرت و معلمت گوش بدی هیچ کس ایدز نمیگیره
بوم : اگه تی چانگ دوباره سنگ پرتاب کنه چی ؟
اگه بورام و جی سون برا اینکه کت جادویی نپوشیدم با من بازی نکنند چی ؟ من نمی خوام بمیرم
یونگ شین : اگه همینطور از مردم دوری کنی همیشه مجبور میشی با دوری از اونها زندگی کنی
چون تو ایدز گرفتی نمی خوای هرگز به مدرسه بری ؟ تو باید از مدرسه فارغ التحصیل بشی و به دانشگاه بری
بوم : بهت گفتم نمیرم . نمیرم . فقط می خوام با شما و عمو و آقای لی و دونگ داری بازی کنم
یونگ شین : تا کی ؟
بوم : تا وقتی بمیرم
یونگ شین : کی میخوای بمیری ؟
بوم : نمیدونم
یونگ شین : میدونی من و عمو و اقای لی و دونگ داری قبل تو میمیریم؟ بعدش کی میخواد با تو بازی کنه ؟
بوم : مجبور نیستین بمیرین
یونگ شین : مگه میشه ؟ پس بهتره با دوستات باز یکنی . اونها مثل تو فکر میکنند و همون خواننده هایی رو دوست دارن که تو دوست داری . پس باید بری بیرون و با دوستات باز یکنی
بوم : من می خوام با مادربزرگ یونگ جو بازی کنم
و میدوه و میره
یونگ شین دنبالش میکنه و میگه نرو اونجا و بوم میگه تو مثل آدمای غرغرو میمونی
بوم میدوه و میخوره به ماشین سوکه . سوکه پیاده میشه و بوم میگه می خوام برم خونه مادربزرگ گربمو نشونش بدم
و سریع میدوه که بره . یونگ شین دنبالش میکنه و میگه تونمیتونی بری اونجا که سوکه میگیرتش و میگه اینطور نیست که نتونه بره
بوم برمیگرده زبون دراز میکنه !
یونگ شین میگه ولم کن برم . تو کی هستی که در کار یکی دیگه دخالت میکنی ؟
سوکه ناگهانی بغلش میکنه و یونگ شین میگه چرا اینکارو میکنی مگه دیوونه شدی؟
درهمین موقع یونگ شین میبینه که اهالی ده دارن میان : اوه خدا این ... ؟ بی شرم ...
نمیتونم باور کنم . اون فکر میکنه که چکار داره میکنه؟ اون کل محله رو معذب میکنه
یونگ شین دست از مقاومت میکشه : هنوز هم اعتقاد داری که من اینقدر مزخرفم؟
آیا منو به عنوان زنی میخوای که میتونی هرکاری بخوای باهش بکنی؟ چرا هرطور می خوای با من رفتار میکنی؟ مگه من چکار کردم که اینقدر بی ملاحظه رفتار میکنی؟ به خاطر اینه که من هیچ والدینی ندارم ؟ چون من مثل تو زیاد درس نخوندم یا فقیرم ؟ چون من بچه ای رو بزرگ میکنم که پدر نداره ؟
سوکه : یونگ شین
یونگ شین : نفهم کثیف . تو باید اجازه بدی که خاطرات خوبمو از تو نگه دارم . تو برام مثل خاطره بد نبودی .
من هرگز قبلا ازت بدم نمیامد و از تو ناراحت نمیشدم . من واقعا تلاش کردم که تورو درک کنم .
سوکه : من گناه بزرگی نسبت به تو و بوم مرتکب شدم که مستحق مرگم .
یونگ شین : گناه بزرگ ؟ منظورت اون شرط بندی که با دوستات کردی درحالیکه داشتی شراب میخوردی به خاطر این بود که یونگ شین وسوسه تو میشه یا نه؟ میدونی ، من واقعا تورو دوست داشتم . اون فقط یه شوخی بود و بازی گرفتن تو ولی اون برای من نبود . پس بهش گناه بزرگ نگو . و بوم بچه تو نیست اون فقط دختر منه
من اینو بیشتر از 100 دفه به تو گفتم
یونگ شین میره خونه مادر سوکه . میخواد زنگ بزنه ولی تردید داره . بالاخره زنگو میزنه . مادر سوکه میگه چی شده اینجا اومدی ؟
یونگ شین : من واقعا متاسفم . ولی بوم اینجا نیومده؟
مادر سوکه : چرا باید بیاد اینجا ؟ فکر میکنی اینجا کجاست که بخواد بیاد ؟
یونگ شین خداحافظی میکنه ولی مادر سوکه میگه : فکر کنم داری پاتو بیشتر از حدت دراز میکنی . من کسی هستم که مطلقا کاری هرچند کوچک باهات ندارم . فکر میکنی من سوکه رو چطور بزرگ کردم . فکر میکنی فرستادمش سئول درس بخونه فقط برای اینکه بتونه اینجا با آدمهایی مثل تو سروسامان پیدا کنه ؟
قبل اینکه بمیرم هیچ شانسی نداری . فهمیدی ؟ سوکه من فعلا دیوونه شده که با اون دختر قطع رابطه کرده ولی وقتی عقلش سرجاش بیاد و درست فکر کنه پیشش برمیگرده و تورو ترک میکنه .
پس قبل اینکه قلبت بشکنه تصمیمتو بگیر .
سوکه هم که حرفهارو شنیده داد میزنه و میگه : ساکت باش . چرا باز بدون فکر حرفاتو میزنی
بوم از دستشویی درمیاد و میگه : مامان بزرگ این عجیبه ولی هر وقت که من خونه شما هستم نفسم راحت تر بیرون میاد .
مادر سوکه جلوی دهنشو میگیره که صداش بیرون نره .
سوکه : من بوم رو پیدا میکنم و برش میگردونم . اون گفته میخواد بیاد اینجا پس مطمئنم که اینجا میاد . برو خونه . دلیلی هم نداره که به هر چیزی که مادرم گفت توجه کنی .
یونگ شین : ما باهم دوستیم مگه نه ؟ چویی سوک هیون . به عنوان دو تا دوست اگر احساسی بین ما مونده . پس لطفا از زندگی من دور بمون .
من واقعا متاسفم ولی من دیگه هیچ احساسی نسبت به تو ندارم . تو دیگه در قلب من نیستی .
سوکه : مین گی سو اونجا هست ؟ تو مین گی رو دوست داری؟
صداشو بلند تر میکنه و باز میپرسه تو مین گی سو رو دوست داری؟
یونگ شین : بله
سوکه هم ناراحت میشه
مین گی پدربزرگ رو حموم میکنه . ایا سرحالی ؟
مین گی میاد تو خونه و بوم رو میبینه . شیم شیم میگه مادرت تو حموم قایم شده !
مین گی به شیم شیم میگه بوم رو ببر بیرون . و به بوم میگه من میخوام با مادربزرگ صحبت کنم میتونی با شیم شیم بازی کنی
مادر سوکه نگرانه که سوکه محکم در میزنه و میگه مادر من برات چی هستم ؟
من باید موفقیتم را به مردی نشون بدم که به یه زن دیگه ای 15 سال احساسی داشته و همسر و پسرش را ترک کرده ؟ در این 15 سل گذشته هرگز روزی رو نگذروندی که نگی من باید سعی کنم فردی قابل تحسین باشم . تا بتونیم اینجوری از پدر انتقام بگیریم .
بیا بریم بهش نشون بدیم که بدون پدر چقدر عالی شده ام . من هم میخواستم همین کارو بکنم . میخواستم در دنیا بهترین باشم . تا بتونم دستت رو نگه دارم و پدر را با اعتماد به نفس ملاقات کنم . تا اون در پشیمانی خون گریه کنه . این ضروری ترین هدف زندگیم بود .
ولی مادر میدونی . مجازاتی که بوم دریافت کرد مثل منه . ولی پدرم حداقل 12 سال با من زندگی کرد .
بوم حتی نمیدونه پدرش چه شکلیه . ولی اون اعتقاد داره پدرش مهربان ترین مرد هست . این چیزیه که یونگ شین یادش داده . من بهتر از هرکس دیگه ای رنج اونو میدونم . خواهش میکنم حالا پدرم رو ببخش حتی اگه باز هم نمیتونی درکش کنی . این به خاطر خودته .
فقط اینجوری میتونی در آرامش باشی . ولی اینطور نیست که حتی میتونی فرد بدی باشی و چون مادربزرگ بوم هستی . چون تو مثل یه مادربزرگ فرشته گون برای بوم هستی .
یونگ شین میرسه خونه و بهش اس ام اس میزنن که بوم اونجاست
مین گی موهای پدربزرگ رو شونه میکنه و میگه عالی شدی . اگه خانم سونگ نشناسته چه اتفاقی میفته . یونگ شین از پدربزرگ تعریف میکنه و پدربزرگ میگه سوکه کجاست ؟ و خطاب به مین گی میگه سوکه دوست یونگ شینه احمق .
به مین گی زنگ میزنند . و با یونگ شین میرن درمانگاه .
دکتر جزیره رفته سمیناری خارج جزیره . برا همین اینها میرن اونجا
یونگ شین درباره یکی از پیرزنهای دهکده صحبت میکنه که چند تا پسر داره و حاضر نیستن نگهش دارن و این حرفها
مین گی میگه من نمی خوام درباره اون صحبت کنیم . نظرت چیه که درباره خودمون حرف بزنیم ؟
تو هنوز چیزی رو که ازت پرسیدم جواب ندادی . ایا ممکنه که منو کنار خودت بوم و پدربزرگ به حساب بیاری؟ ایا باید یه ارتباط خانوادگی وجود داشته باشه ؟ آیا شرط ؟ شجره خانوادگی ؟
بوم داره با گربش بازی میکنه و میگه دونگ داری رو دوست داری؟
سوکه میاد و بوم باهاش صحبت میکنه . سوکه میگه من می خوام برم اداره تو هم بیا و تو ماشین منتظرم بمون
مین گی می خواد اون پیرزنه که یونگ شین گفت رو معاینه کنه . و میگه کجات و چطور درد میکنه .
یونگ شین براش نقاشی میکشه و میگه این اقا دکتره . اون تورو خوب میکنه
یونگ شین دست مین گی رو میزاره رو دست پیرزنه و میگه اگه 5 دقیقه دستش رو نگه داری خلوص نیت تورو حس میکنه . بعدش احتیاجی به مترجم نداری .
یونگ شین داره غذا میپزه که مین گی میاد قاشق رو از دستش میگیره و غذا رو تست میکنه و میگه به من هم کمی بده .
تو غذا رو اینجا خیلی خوب درست میکنی ولی چرا تو خونت اینطور نیست ؟ به خاطر اینکه فقط دونگ داری میتونه رشته بخوره؟
مین گی داره هیزم میکشنه . یونگ شین میاد میگه داری سیر خورد میکنی؟ اینجوری کاری پیش نمیبری . بگو نمیتونی انجامش بدی . ولش کن بعدا انجامش میدم .
مین گی : یه دکتر باید کارهارو اینطوری انجام بده ؟ فکر نمیکنی که سوار ماشین شدن و تمام راه رو تا اینجا رانندگی کردن کافی باشه ؟ تا دارو بدی و معاینه کنی ؟ هیزم هم باید بشکنم ؟ این چه نوع محله ایه ؟ مگه من یه فروشنده دوره گردم یا اسب ؟
یونگ شین : تو گفتی اینکارو انجام میدی . هیچ کس اینو نخواست از تو . تو گفتی میدونی چطور انجامش بدی .
مین گی : آره من گفتم میتونم تمام این کارهارو انجام بدم . من خیلی از کارهایی رو میکنم که مین گی سو تاحالا در زندگیش نکرده . به خاطر تو ، بوم و پدربزرگ .
یه حرومزاده خونسردی که حتی اگه بدنش رو میشکافتی یه قطره خون بیرون نمیامد . پسر مغرور و خودخواه . تو و بوم و پدربزرگ آدم پستی مثل منو عوض کردین .
حالا متوجه میشی چه موجود شگفت انگیزی هستی؟ چقدر بی نظیری که حتی نمیتونی آدم جریحه داری مثل من رو کنار خودت تحمل کنی ؟ میتونی حتی یه کمی از این رو متوجه بشی ؟
یونگ شین سرشو میندازه پایین .
مین گی : در سوپرمارکت هیزم نمیفروشون؟
بالاخره مین گی موفق میشه هیزم بشکنه و هردوتا میخندن