تلفن مین گی زنگ میزنه و شیم شیم میگه بوم دنبالت میگرده بیا صحبت کن . بوم میگه نگهبان شماره 2 . تو فرشته نگهبان شماره 2 نیستی عمو سوک هیون ؟
سوکه هم که تعجب کرده میگه آره من هستم .
بوم : یه اتفاقی افتاده . من لباس جادوییم رو از دست دادم .
و شروع میکنه به زار زدن ... اون لباس رو همراه آشغالها سوزوند . چکار کنم؟ اگه بقیه ایدز بگیرن چی ؟
سوکه : گریه نکن . عمو الان میاد اونجا . من لباس جادویی با خودم میارم گریه نکن .
مین گی به یونگ شین میگه چرا گریه میکنی؟
و اشکاشو پاک میکنه و ادامه میده که : اگه دیگران میدیدند فکر میکردند من تورو زده ام .
یونگ شین بازهم اشک میریزه و میگه اینکارو نکن . من شایسته این نیستم که باتو باشم . کس دیگه ای باید باتو زندگی کنه نه من . زنهای زیبا و برجسته دیگه ای در این دنیا هستند . اون زن نباید من باشم اینکارو نکن .
مین گی هم دیگه نمیزاره حرفشو ادامه بده و ...
مین گی راه میفته بره خونه . مادرش هم میخواد بوم رو ببره حموم ولی بوم حاضر نمیشه که بره
مادر : واقعا نمیخوای حموم کنی ؟ خیلی بو میدی . اگه کلاغ تورو بگیره و ببره چی ؟
بوم : وقتی برگشتم حموم میکنم .
مادر : چطور میخوای تنهایی حموم کنی . مامانت که نیست
بوم : نه . اگه وقتی منو حموم میکنی ایدز بگیری چی؟
مادر : ایدز وقتی حموم میکنیم منتقل نمیشه . مگه دفترچه دکتر رو نخوندی ؟ سگ و گاو هم میدونن اینو
بوم : ولی همه اینو گفتن ولی نمیتونم مطمئن باشم
مادر : مگه تو از خانواده اشرافی و سلطنتی هستی ؟
بوم : نه . واقعا من ایدز رو منتقل نمیکنم ؟ حتی اگه تو منو حموم کنی ؟
شیم شیم میاد میگه گلهای سرخ رو میخوای چکار کنی؟
توی وان حموم گلبرگهای گل رو میریزه و بوم میگه این واقعا همون جوریه که در تلویزیون میبینی . مادربزرگ شما واقعا مثل همون افرادی به نظر میایین که در تلویزیون هستند .
مادر : این کوچولوی نادان واقعا آینده نگری خوبی داره
بوم : شما واقعا محشری
مادر : خوب برو تو وان حموم
بوم : مگه شما هم حموم میکنی ؟
مادر : چیه نگرانی که اب سر بره ! میترسی ایدز رو منتقل کنی ؟ تو واقعا یکدنده ای . تو باید یاد بگیری از چیزهایی که بزرگترها میگن پیروی کنی . مامانت چطوری تربیتت کرده ؟
بوم : مقصر منم . مامانم رو سرزنش نکن
بوم : اگه مردم بگن ما شبیه هم هستیم شما واقعا عصبانی میشید ؟
مادر : بله
بوم : من عصبانی نمیشم . شما مهربان به نظر میرسی اگرچه ترجیح میدم زیباتر به نظر برسم ولی امیدورام که مثل شما چهره مهربونی داشته باشم
مادر : این بچه احمق زبان خیلی شیرینی داره . من خوش قلبم ؟ و شروع میکنه به زار زدن
بوم اشکاشو پاک میکنه و میگه شما خوش قلب نیستی . اینطور به نظر میای
مادربزرگ بوم رو بغل میکنه و میگه وظیفه منه که درمانت کنم . مهم نیست با چه روشی . من بهترین کار رو برای معالجت میکنم . من به این آسونی نمیفرستم تو بری
بوم هم شروع میکنه به زار زدن ...
مادر : گریه نکن . مادربزرگ معالجت میکنه
بوم : مادربزرگ ممنون
سوکه هم تازه رسیده و لباس جادویی خریده و حرفهاشونو میشنوه و اشک میریزه
مین گی میاد اتاق یونگ شین و میینه نیستش . از تخت بغلی میپرسه که میگه : گفتش احساس ناراحتی میکنه برا همین پرستار داره کمک میکنه موهاشو بشوره
مین گی در رو باز میکنه و میگه داری چکار مکینی ؟ این مریض تازه عمل کرده
پرستار میگه خودش گفت زیر بارون بوده و موهاش بو گرفته . دکتر هم گفته اگه مراقب باشم مشکلی نیست
یونگ شین هم میگه من حالم خوبه . برو بیرون
پرستار مین گی رو نگاه میکنه و مین گی هم همینطور بعد بهش اشاره میکنه که بره بیرون بعد میگه من اونو به مشا میسپارم که مواظبش باشید ( نمیخواد یونگ شین بفهمه هنوز تو اتاقه ) و خودش موهای یونگ شین رو میشوره !
یونگ شین : باید خیلی سرتون شلوغ باشه . خیلی ازتون ممنونم
اینکه بالاخره یونگ شین متوجه میشه یا نه نشون نمیده ....
توی راه برگشت به خونه مین گی میپرسه جاییت درد میکنه ؟ امروز توالت رفتی؟ چند بار ؟
یونگ شین هم بعد هر سوال میگه بله و بعد سوال اخری لبخند میزنه
مین گی : حلیمی که خریدم خوب بود ؟ سوالی نداری ازم بپرسی؟ دیروز کجا خوابیدم ؟ صبحانه چی خوردم . الان درباره چی فکر میکنم . چیزی نیست که دربارش کنجکاوی کنی؟
یونگ شین : غذایی که خریدی خوشمزه بود . حلیمی که خوردم شاید بهترین حلیمی بود که در زندگیم خوردم
یونگ شین میبینه که بوم بیرون خونه واستاده و منتظرشه ( بوم لباس جدید پوشیده !
بوم : واقعا دلم برات تنگ شده بود
یونگ شین : من تاحد مرگ دلم تنگ شده بود
بوم : مامان حالا احساس خوبی میکنی ؟ جاییت درد نمیکنه ؟
یونگ شین : پدربزرگ کجاست ؟
بوم : رفته خانم سونگ شین رو ببینه
مین گی با خوشحالی میخواد پیاده بشه که میبینه سوکه داره به طرفشون میاد و میگه باید خیلی سخت گذشته باشه
یونگ شین : تو این مدت پدربزرگ و بوم درخونه تو بودند
بوم : مادربزرگ یونگ جو این لباسو برام خریده و گفته منو معالجه میکنه
مین گی پیاده میشه وبوم میپره بغلش و میگه دلم برات تنگ شده بود
مین گی هم میگه منهم دلم تنگ شده بود و نگاه سنگینی به سوکه میکنه
سوکه : من یه وقت دیگه ای برمیگردم الان استراحت کن
پدربزرگ و خانم سونگ شین هم رفتن 13 به در و خانوم داره بازی با ورق یادش میده
پسرش میاد و میگه قرار بود 1 ساعت بری بیرون الان 4 ساعت شده . اگه اینجموری کنی دیگه نیمزارم بری بیرون
مادرش میگه مگه ما نوجون هستیم که موافقت تورو برا ملاقات 1 ساعته نیاز داریم ؟
پدربزرگ بیا من میبرمت خونه
پسرش میگه نه کافیه شما همینجا میمونی . فقط از من مواظبت کن مامان
یونگ شین که بعد مدتی اومده خونه ! میگه بزار ببینم دخترم چقدر بزرگ شده چشم و بینی و لبت 1 سانتی متر رشد کرده . بوم مادرشو بوس میکنه و میگه اگه اینکارو کنم تو ایدز نمیگیری این جالب نیست ؟
یونگ شین : این چیزیه که من بهت گفته بودم ولی باور نمیکردی . کی اینو بهت گفته ؟
بوم : مادربزرگ یونگ جو
یونگ شین هم چند بار بوم رو بوس مکینه ومیگه اینکارو کنم ایدز نمیگیرم . بیا 100 بار همدیگرو ببوسیم
مین گی هم انگاری دلش داره در یه فضای دیگه سیر میکنه .... !
سوکه داره بسکتبال بازی میکنه و رو زمین ولو میشه که تلفن زنگ میزنه و رئیس بهش میگه :
نماینده تو با یه زن کارمند دیگه یه گزراش جعلی درست کرده و فرار کرده
اگه تو ناگهانی نمیرفتی این مشکل پیش نمیامد . آدم دیگه ای نیست بتونه کمک کنه . فقط برا بار آخر کمکم کن . به نظر میرسه اون به عرضه کننده ها رشوه داده . باید بیام جلوت زانو بزنم ؟
سوکه میره سرکار برای بررسی . که یکسری هم میان و پولشونو میخوان و همه جارو میریزن بهم
و یکیشون میزنه تو سر سوکه
دکتر او به مین گی زنگ میزنه و ماجرا رو میگه :
فکر میکنم یه ناخن در کف دستش فرو رفته . وقتی رفتن اونهارو بگیرم دیدم ناپدید شده . اون آمپول نزده و نوار زخم با خودش نبرده و باید خیلی درد داشته باشه
یونگ شین متوجه نگرانی مین گی میشه اما مین گی لبخند میزنه
مین گی میره پیش دکتر او . مین گی زنگ میزنه خونشون و میگن هنوزنیومده .
یونگ شین هم نگران و منتظره
مین گی بالاخره سوکه رو پیدا میکنه و دستشو به زور میگیره و میگه اگه ناخن فرورفته باشه وامپول نزنی ممکنه مجبور بشن دستتو قطع کنند
مین گی : این راهی نیست که بتونی با شفقت و زمان طی کنی
یونگ شین زیبا و بیچاره ومهربان . این راهی نیست که بتونی فقط به خاطر اینکه دوستش داری طی کنی . یه بچه مبتلا به ایدز و یه پدربزرگ پیر . همه باهم گره خوردن . اونا با هم صدمه میبینن و باهم رنج میشکن . این راهیه که باید طی کنی . نمیتونی اینکارو کنی . برای من 10 سال طول کشید تا به این نقطه رسیدم . میدونی از چند تا کوه بالا رفته ام ؟ اینجا جایی برا تو نیست . ازش دور بمون
مین گی : نمیخوام
مین گی به یونگ شین زنگ میزنه و میگه منو به حساب بیار با بوم و پدربزرگ و کنار یونگ شین
صدای مین گی از نزدیکتر میاد ...
من ... من میخوام که با تو یه خانواده باشم . می خوام عضوی از خانوادت باشم