سریال متشکرم - webnava.blogfa.com

تلفن مین گی زنگ میزنه و شیم شیم میگه بوم دنبالت میگرده بیا صحبت کن . بوم میگه نگهبان شماره 2 . تو فرشته نگهبان شماره 2 نیستی عمو سوک هیون ؟

سوکه هم که تعجب کرده میگه آره من هستم .

بوم : یه اتفاقی افتاده . من لباس جادوییم رو از دست دادم .

و شروع میکنه به زار زدن ...  اون لباس رو همراه آشغالها سوزوند . چکار کنم؟ اگه بقیه ایدز بگیرن چی ؟

سوکه : گریه نکن . عمو الان میاد اونجا .  من لباس جادویی با خودم میارم  گریه نکن .

 

مین گی به یونگ شین میگه چرا گریه میکنی؟

و اشکاشو پاک میکنه و ادامه میده که : اگه دیگران میدیدند فکر میکردند من تورو زده ام .

یونگ شین بازهم اشک میریزه و میگه اینکارو نکن . من شایسته این نیستم که باتو باشم . کس دیگه ای باید باتو زندگی کنه نه من . زنهای زیبا و برجسته دیگه ای در این دنیا  هستند . اون زن نباید من باشم اینکارو نکن .

مین گی هم دیگه نمیزاره حرفشو ادامه بده و ...

مین گی راه میفته بره خونه . مادرش هم میخواد بوم رو ببره حموم ولی بوم حاضر نمیشه که بره

مادر : واقعا نمیخوای حموم کنی ؟ خیلی بو میدی . اگه کلاغ تورو بگیره و ببره چی ؟

بوم : وقتی برگشتم حموم میکنم .

مادر : چطور میخوای تنهایی حموم کنی . مامانت که نیست

بوم : نه . اگه وقتی منو حموم میکنی ایدز بگیری چی؟

مادر : ایدز وقتی حموم میکنیم منتقل نمیشه . مگه دفترچه دکتر رو نخوندی ؟ سگ و گاو هم میدونن اینو

بوم : ولی همه اینو گفتن ولی نمیتونم مطمئن باشم

مادر : مگه تو از خانواده اشرافی و سلطنتی هستی ؟

 بوم : نه . واقعا من ایدز رو منتقل نمیکنم ؟ حتی اگه تو منو حموم کنی ؟

شیم شیم میاد میگه گلهای سرخ رو میخوای چکار کنی؟

توی وان حموم گلبرگهای گل رو میریزه  و بوم میگه این واقعا همون جوریه که در تلویزیون میبینی . مادربزرگ شما واقعا  مثل همون افرادی به نظر میایین که در تلویزیون هستند .

مادر : این کوچولوی نادان واقعا آینده نگری خوبی داره

بوم : شما واقعا محشری

مادر : خوب برو تو وان حموم

بوم : مگه شما هم  حموم میکنی ؟

مادر : چیه نگرانی که اب سر بره ! میترسی ایدز رو منتقل کنی ؟  تو واقعا یکدنده ای . تو باید یاد بگیری از چیزهایی که بزرگترها میگن پیروی کنی . مامانت چطوری تربیتت کرده ؟

بوم : مقصر منم . مامانم رو سرزنش نکن

بوم : اگه مردم بگن ما شبیه هم هستیم شما واقعا عصبانی میشید ؟

مادر : بله

بوم : من عصبانی نمیشم . شما مهربان به نظر میرسی  اگرچه ترجیح میدم زیباتر به نظر برسم ولی  امیدورام که مثل شما چهره مهربونی داشته باشم

مادر : این بچه احمق زبان خیلی شیرینی داره . من خوش قلبم ؟ و شروع میکنه به زار زدن

بوم اشکاشو پاک میکنه و میگه شما خوش قلب نیستی . اینطور به نظر میای

مادربزرگ بوم رو بغل میکنه و میگه وظیفه منه که درمانت کنم . مهم نیست با چه روشی . من بهترین کار رو برای معالجت میکنم . من به این آسونی نمیفرستم تو بری

بوم هم شروع میکنه به زار زدن ...

مادر : گریه نکن . مادربزرگ معالجت میکنه

بوم : مادربزرگ ممنون

سوکه هم تازه رسیده و لباس جادویی خریده و حرفهاشونو میشنوه و اشک میریزه

 مین گی میاد اتاق یونگ شین و میینه نیستش . از تخت بغلی میپرسه که میگه :  گفتش احساس ناراحتی میکنه  برا همین پرستار داره کمک میکنه موهاشو بشوره

مین گی در رو باز میکنه  و میگه داری چکار مکینی ؟ این مریض تازه عمل کرده

پرستار میگه خودش گفت زیر بارون بوده و موهاش بو گرفته . دکتر هم گفته اگه مراقب باشم مشکلی نیست

یونگ شین هم میگه من حالم خوبه . برو بیرون

پرستار مین گی رو نگاه میکنه و مین گی هم همینطور بعد بهش اشاره میکنه که بره بیرون بعد میگه من اونو به مشا میسپارم  که مواظبش باشید ( نمیخواد یونگ شین بفهمه هنوز تو اتاقه ) و خودش موهای یونگ شین رو میشوره !

یونگ شین : باید خیلی سرتون شلوغ باشه  . خیلی ازتون ممنونم

اینکه بالاخره یونگ شین متوجه میشه یا نه نشون نمیده ....

توی راه برگشت به خونه مین گی میپرسه جاییت درد میکنه ؟ امروز توالت رفتی؟ چند بار ؟

یونگ شین هم بعد هر سوال میگه بله و بعد سوال اخری لبخند میزنه

مین گی : حلیمی که خریدم خوب بود ؟ سوالی نداری ازم بپرسی؟ دیروز کجا خوابیدم ؟ صبحانه چی خوردم . الان درباره چی فکر میکنم . چیزی نیست که دربارش کنجکاوی کنی؟

یونگ شین : غذایی که خریدی خوشمزه بود . حلیمی که خوردم شاید بهترین حلیمی بود که در زندگیم خوردم

یونگ شین میبینه که بوم بیرون خونه واستاده و منتظرشه ( بوم لباس جدید پوشیده !

بوم : واقعا دلم برات تنگ شده بود

یونگ شین : من تاحد مرگ دلم تنگ شده بود

بوم : مامان حالا احساس خوبی میکنی ؟ جاییت درد نمیکنه ؟

یونگ شین : پدربزرگ کجاست ؟

بوم : رفته خانم سونگ شین رو ببینه

مین گی با خوشحالی میخواد پیاده بشه که میبینه سوکه داره به طرفشون میاد و میگه باید خیلی سخت گذشته باشه

یونگ شین : تو این مدت پدربزرگ و بوم درخونه تو بودند

بوم : مادربزرگ یونگ جو این لباسو برام خریده و گفته منو معالجه میکنه

مین گی پیاده میشه وبوم میپره بغلش و میگه دلم برات تنگ شده بود

مین گی هم میگه منهم دلم تنگ شده بود و نگاه سنگینی به سوکه میکنه

سوکه : من یه وقت دیگه ای برمیگردم الان استراحت کن

پدربزرگ و خانم سونگ شین هم رفتن 13 به در و خانوم داره بازی با ورق یادش میده

پسرش میاد و میگه قرار بود 1 ساعت بری بیرون الان 4 ساعت شده . اگه اینجموری کنی دیگه نیمزارم بری بیرون

مادرش میگه مگه ما نوجون هستیم  که موافقت تورو برا ملاقات 1 ساعته نیاز داریم ؟

پدربزرگ بیا من میبرمت خونه

پسرش میگه نه کافیه شما همینجا میمونی . فقط از من مواظبت کن مامان

 یونگ شین که بعد مدتی اومده خونه ! میگه بزار ببینم دخترم چقدر بزرگ شده چشم و بینی و لبت 1 سانتی متر رشد کرده . بوم مادرشو بوس میکنه و میگه اگه اینکارو کنم تو ایدز نمیگیری این جالب نیست ؟

یونگ شین : این چیزیه که من بهت گفته بودم ولی باور نمیکردی . کی اینو بهت گفته ؟

بوم : مادربزرگ یونگ جو

یونگ شین هم چند بار بوم رو بوس مکینه ومیگه اینکارو کنم ایدز نمیگیرم . بیا 100 بار همدیگرو ببوسیم

مین گی هم انگاری دلش داره در یه فضای دیگه سیر میکنه .... !

سوکه داره بسکتبال بازی میکنه و رو زمین ولو میشه که تلفن زنگ میزنه و رئیس بهش میگه :

 نماینده تو با یه زن کارمند دیگه یه گزراش جعلی درست کرده و فرار کرده

اگه تو ناگهانی  نمیرفتی این مشکل پیش نمیامد  . آدم دیگه ای نیست بتونه کمک کنه . فقط برا بار آخر کمکم کن . به نظر میرسه اون به عرضه کننده ها رشوه داده . باید بیام جلوت زانو بزنم ؟

سوکه میره سرکار برای بررسی . که یکسری هم میان و پولشونو میخوان و همه جارو میریزن بهم

و یکیشون میزنه تو سر سوکه

دکتر او به مین گی زنگ میزنه و ماجرا رو میگه :

فکر میکنم یه ناخن در کف دستش فرو رفته .  وقتی رفتن اونهارو بگیرم دیدم ناپدید شده . اون آمپول نزده و  نوار زخم با خودش نبرده  و باید خیلی درد داشته باشه

یونگ شین متوجه نگرانی مین گی میشه اما مین گی لبخند میزنه

مین گی میره پیش دکتر او . مین گی زنگ میزنه خونشون و میگن هنوزنیومده .

یونگ شین هم نگران و منتظره

مین گی بالاخره سوکه رو پیدا میکنه و دستشو به زور میگیره و میگه اگه ناخن فرورفته باشه وامپول نزنی ممکنه مجبور بشن دستتو قطع کنند

مین گی : این راهی نیست که بتونی با شفقت و زمان طی کنی

یونگ شین زیبا و بیچاره  ومهربان . این راهی نیست  که بتونی فقط به خاطر اینکه دوستش داری طی کنی . یه بچه مبتلا به ایدز و یه پدربزرگ پیر . همه باهم گره خوردن . اونا با هم صدمه میبینن و باهم رنج میشکن . این راهیه که باید طی کنی .  نمیتونی اینکارو کنی . برای من 10 سال طول کشید تا به این نقطه رسیدم . میدونی از چند تا کوه بالا رفته ام ؟ اینجا جایی برا تو نیست . ازش دور بمون

مین گی : نمیخوام

 

مین گی به یونگ شین زنگ میزنه و میگه منو به حساب بیار با بوم و پدربزرگ  و کنار یونگ شین

صدای مین گی از نزدیکتر میاد  ...

من ... من میخوام که با تو یه خانواده باشم . می خوام عضوی از خانوادت باشم

 




تاریخ : سه شنبه 87/11/1 | 10:51 عصر | نویسنده : خرید و فروش سریال سرزمین بادها ، جومونگ 2 ، موهیول | نظر