سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ماشین نگه میداره و راننده به مین گی بدو بیراه میگه

مین گی میاد دم شیشه ماشین و میزنه به شیشه و میگه پیاده شو 

و به بوم میگه چند لحظه تو ماشین بمون میخوام با مادرت حرف بزنم

به یونگ شین میگه : داری کجامیری . ناگهانی با جمع کردن تمام تعلقاتت کجا میری؟

یونگ شین : ناگهانی نیست . تا این موقع هم به خاطر پدربزرگ مونده بودم . دلیلی برای موندن ندارم

مین گی : من ... نمیتونم دلیلی برای موندن باشم ؟ من حتی برای تو اون اندازه هم نیستم؟

من اون نوع زندگی رو که تو حتی یک کلمه حرف نمیزنی گرامی داشتم

حتی صورت من رو هم نمیبینی مثل اینکه داری فرار میکنی

در این دنیا همه چیز زندگیت رو به خاطر همدردی و دلسوزی و گناه و عذاب وجدان تسلیم کردی . تو ابله  . آیا من یه مرد دیوونه ام؟  چون حتی یه زن با من مثل سگش هم رفتار نمیکنه

چون من کارهایی انجام میدم که تصورش رو هم نمیکردم در تمام عمرم انجام بدم

چون هروقت اشکهای این  زن رو میبینم قلبم میشکنه . این که هر وقت صدای خنده هاش رو میشنوم باور میکنم که صاحب دنیا هستم  . من یه مرد دیوونم ؟

همیشه می خواستم بهت بگم  دلیلی که من به این جای وحشتناک  و روستای نامناسب برگشتم تویی

هروقت تورو ترک میکنم به نظر میاد نمیتونم نفس بکشم و به همین خاطر برگشتم

نمیتونم غذا و مشروب بخورم . احساس مرگ میکنم

 و به همین خاطر برگشتم . تو همیشه دستات رو روی گوشت گرفتی اما همیشه داشتم بهت میگفتم

هنوز هم چیزای زیادی هست بهت بگم و می خوام ازت بشنوم . من هنوز شروع نکردم

ماشینتو برگردون

یونگ شین سرشو به نشانه نه تکون میده  و درحالیکه اشکشو پاک میکنه میگه :

اول میخوام بوم رو بفرستم مدرسه  جایی که هیچ کی درباره ایدز ندونه . و تبعیضی نباشه

حتی اگه نتونیم مثل بقیه زندگی کنیم . لااقل ابتدایی رو تموم کنه . به محض اینکه به اون اسباب بازی دادم بهش یاد دادم اول به دوستاش بده  . من به بوم خوب درس ندادم . . این همه اشتباهات پدربزرگه . اون به من اینطوری اموزش داد  . اون اشتباه کرد .

بوم میاد و میگه راننده کامیون دیوونست . میگه مادرت فکر کرده ایت تاکسیه . یونگ شین میگه باشه بریم . بوم میگه ما داریم میریم سئول عمو هم میاد درسته ؟

و سوار ماشین میشن که برن . یونگ شین به راننده میگه اگه به عقب برید از یه جاده دیگه میتونیم بریم .

راننده میگه یه ماشین دیگه عقب رو بسته . بوم میگه مادر بورامه . پیاده میشن

مادر بورام همراه با گریه میگه کجا دارید میرید ؟ کجا رو دارید برید ؟  فکر میکنی اینجارو ترک کنی زنده میمونی؟

با خانواده تی چانگ و بقیه میاییم خونتون کیمچی که درست کردیم بهتون بدیم چون شنیدیم که نمیتونید خوب بخورید ... من اشتباه کردم درباره شما ... از اینجا نرو یونگ شین

اینها هم میان و جلوی ماشین دراز میکشن  که حرکت نکنند

پسر خانوم سونگ سی میگه پدربزرگ اگه میدونستم میمیری باهات بهتر رفتار میکردم

همه گریه میکنند . 

سوکه میرسه دم خونه و میبینه دارن اثاث میبرن تو خونه

اهالی هم با هم بحث میکنن که تو بودی با یونگ شین دعوا میکردی و میخواستی بخوریش !

و سوکه از همونجا برمیگرده

بوم هم خونه مادر سوکه هست

مادر سوکه میگه  من از یونگ جو شنیدم تو از وقتی بچه بودی اون رو دوست داشتی و میخواستی با اون ازدواج کنی . شما هرگز نمیتونید با هم ازدواج کنید و همدیگرو به عنوان زن و مرد دوست داشته باشید

 چون شما فامیل و هم خون هستید . بوم دختر عمو سوک هیونه

و به بوم میگه چرا تعجب نکردی؟

بوم میگه اینو زیاد شنیدم .

مادر هم میگه منظورم این نیست که شبیه دخترشی . تو واقعا دخترشی . اون واقعا پدرته

بوم : دروغ نگید

مادر : کسی تو سن من جلوی یه بچه میشینه و بهش دروغ میگه

اون موقع که بهت گفتم پدرت ماهیگیر بوده دروغ  گفتم .  پدر واقعی تو سوک هیونه

بارها شنیدی که تو و من شبیه هم هستیم درسته ؟ تو نوه منی

سوکه میاد داخل و میگه بوم پدرت اومده

سوکه هم تعجب میکنه

مادرش هم باافتخار میگه من همه چیزو به بوم گفتم

چرا همین طور نشستی ؟ باید بری جلو و به اون بگی پدر و بغلش کنی

سوکه میگه من عمو سوک هیون هستم و پدرت نیستم

سوکه میگه این چیزای کوچک یک آدمو مجرد رو  از ازدواج منع  میکنه

بوم هم گیج شده و به مادر سوکه میگه عمو میگه پدر من نیست

سوکه میگه  حرفهای مادربزرگ در واقع ارزوهاش بوده

بوم اشکاشو پاک میکنه  و میگه مادربزرگ شما واقعا دوست داشتید من نوه شما باشم؟

من مثل نوه واقعی با شما رفتار میکنم

مادر سوکه هم گریه میکنه

سوکه میره تو اتاق و مادرش هم میاد و داد و بیداد . که چه حرفهایی بود زدی . حالا که من خودم اعتراف کردم ...

سوکه میگه چطور پبگم پدرش هستم وقتی براش تاحالا کاری نکردم

من خیلی دیر اومدم مادر

یونگ شین میره غذا درست کنه که سرش گیج میره . مین گی میگه می خوای من درست کنم؟

 

راننده مادر سوکه و مارد سوکه بوم رو میارن خونه . مادر سوکه میگه چیزهایی هست که باید به دکتر مین بگم  . بچه رو بخوابون بعد بیا بیرون

مادر سوکه رو زمین زانو زده . مین گی میگه دارید چکار میکنید . بلند بشید

مادر میگه من دوست دارم صادقانه از شما یه درخواستی کنم .

مین گی هم زانو میزنه . مادر سوکه میگه شما نباید ... مین گی هم میگه من هم راحتم

و مادر سوکه بلند میشه تا مین گی هم بلند بشه و رو تخت میشینه

لطفا به ما یه فرصت دیگه بدید .  به سوکه فرصت بدید  . نمیگم کنار بکشید فقط دارم درخواست میکنم . من هم میتونم کارهایی رو انجام بدم که قبلا قادر نبودم

یونگ شین هم میشنوه ...

 میتونم این خونه رو به خاطر محبتی که به من کرده بهش پس بدم .  من شنیدم شما فرشته هستید

یک فرشته نمیتونه یک آرزو رو از یک مادربزرگ بیچاره و دل شکسته قبول کنه ؟ بهتون التماس میکنم دکتر

و دست به شلوار دکتر میشه !!!

یونگ شین به سوکه زنگ میزنه و قرار میزارن برای حرفهای آخر ...

یونگ شین میگه متشکرم که بوم رو پیش من فرستادید . به دنیا اوردن و بزرگ کردن بوم لذت بخشه . هرچند ممکنه تو باور نکنی

اگه بوم به دنیا نیامده بوم نیمدونم زندگی چقدر غم انگیز میشد . اینها به خاطر شماست و من همیشه می خواستم ازتون تشکر کنم

اما با عصبانیت برخورد کردم

واقعا نمیدونم چرا

اومدم اینو بهتون بگم و میرم

سوکه : شما تنها کسی نبودید که عاشق بودید .  من هم همینطور

من مراقبوت بودم و دوستتوت داشتم

اون شب یه شوخی نبود . چطور میتونستم ولت کنم بری و بازی کنی ؟

 درطول 15 سال گذشته حتی یک ثانیه هم اجازه ندادم بری  . من هم متشکرم

من به خاطر بوم و اینکه اونو خیلی مشتاقانه بزرگ کردی متشکرم و اجازه دادی پدرش رو به عنوان یه آدم خوب به خاطر بسپاره . به خاطرش ازت متشکرم

 

یونگ شین میاد خونه و به مین گی میگه ازت یه سوالی دارم .

این عجیب نیست که دختر من یک پدر نداره. فقط متفاوته درسته؟

 

 واقعیت اینه که من یک مادر تنها هستم  . اشتباه  ؛ عجیب یا چیزی برای تاسف نیست . اون فقط متفاوته درسته ؟ این چیزیه که شما به من یاد دادید درسته ؟

مین گی هم بعد از خیره موندن میگه درسته . اون فقط متفاوته . مثل آدمهایی که فقط چشماشون کوچتره و ...

و یونگ شین هم تکرار میکنه و هردو لبخند میزنن

و یونگ شین اشک میریزه

برادر دکتر تو درمانگاهه و عکساشو پرستار و خانوم سونگ سی میبینن

تو یکی از عکسا بوم تو  عکسه و باردر دتر میگه من این عکسو بعد مرگ پدربزرگ از این بچه گرفتم . پس این روحه پدربزرگه همراه عکس

 یونگ شین داره دوچرخه سواری میکنه و آوازش با بوم موزیک متنه

یونگ شین و بوم دارن آب بازی میکنند و مین گی هم نگاهشون میکنه و دست تکون میده

و بعد همگی دست در دست هم در ساحل قدم میزنن

یونگ شین : به معجزه اعتقاد داری؟

مین گی : معجزه؟

یونگ شین : بله معجزه

مین گی : نمیدونم

یونگ  شین : اعتقاد نداری؟

مین گی :  نمیدونم  . وافعا به معجزه اعتقاد داری؟

یونگ شین : بله

مین گی :  من باور دارم . لی یونگ شین و بوم  معجزه های من هستند

اگه من معجزه شما هستم به خاطر اینه که اول شما معجزه زندگی من رو بیدار کردید

تمام شد ...




تاریخ : جمعه 87/10/20 | 12:14 صبح | نویسنده : خرید و فروش سریال سرزمین بادها ، جومونگ 2 ، موهیول | نظر