2u0oe7gqju1g5q7i3con.jpg

مین گی با دیدن این صحنه میره بیرون و ...

متشکرم

یونگ شین رو  برای انتقال به بیمارستان شهر آماده میکنند و مین گی همراهش میره و و سوک هیون هم هاج و واج فقط بلده نگاه کنه

مین گی همراه یونگ شین میره

 

به خاطر اینکه راننده بد رانندگی میکنه وقتی از روی دست انداز رد میشه سرم یونگ شین میفته و دوباره خونریزی میکنه و آخرین بسته خون رو هم بهش وصل می کنند .

مین گی معاینه میکنه و میگه به  ادم ریوی دچار شده  . مین گی ماسک اکسیژن وصل میکنه و میگه به هوش بیاد و اینجوری نفس بکش . یعنی نمیتونی نفس بکشی؟ یه بچه 3 ساله بلده چطور نفس بکشه . حتی بوم و پدربزرگ بلدن . فقط باید نفس بکشی . بقیشو به من بسپار . فقط نفس بکش مادر بوم .

 

یونگ شین چشماشو باز میکنه و تنفسش بهتر میشه

 

بوم خوابیده و پدربزرگ هم با شوکوپای ها داره برج میسازه و سوک هیون هم با ناراحتی نگاهشون میکنه

شیم شیم به مادر سوکه گفته که سوکه خون داده . مادر سوکه میگه اون در سئوله چطور تو این هوای طوفانی اومده

ولی شیم شیم میگه من خودم دیدمش

در همین حین هم سوک هیون با بوم و پدربزرگ میاد و مادر سوکه خشکش میزنه  . پدربزرگ میگه سلام بودا و سوکه میگه مادر

qczabxe1eo281h56fssx.jpg

مادر سوکه : این کیه ؟ تو سوک هیون ما نیستی . درسته ؟

پدربزرگ : سوک هیون دوست یونگ شینه بودا . امیدوارم بودا مارو حفظ کنه

سوکه به پدربزرگ میگه  : من بعدا بهت یاد میدم چطور با شوکوپای برج بسازی فعلا برو روی کاناپه بشین

پدربزرگ میشینه و به مادر سوکه میگه  : بودا شوکوپای می خوای؟


مادر سوکه در مقابل کلمه بودا حساسیت نشون میده ( آمن احتمالا همون آمون هست!)

fxfugmpupomwetnsk7cw.jpg

سوکه بوم رو میخوابونه و مادرش میاد و میگه : تو باید در سئول باشی . تو عقل داری؟ و میزنه به پشتش

چرا اون پیرمرد دیوونه و بوم رو اوردی اینجا .برا این آوردیشون که من بمیرم؟

سوکه دست مادرشو میکشه و از اتاق میاره بیرون . مادرش هم میگه ادم بی سروپا ول کن

سوکه میبرشه تو حموم و میگه : اون یه بچه مبتلا به ایدز نیست . اون نوه شماست . دختر من . تو اینو از قبل میدونستی درسته ؟ از روزی که یونگ شین باردار شد تا حالا . من هرگز اون لحظه رو فراموش نمیکنم . یونگ شین برای یه جراحی به بیمارستان شهر رفته . من الان میخوام برم اونجا . لطفا به خاطر من مراقب بوم و پدربزرگ باش

وقتی بوم بیدار شد بهش غذا بدین و حمامش کنید . به خاطر من

مادر سوکه : مرد دیوونه . چرا باید اینکارو کنم؟ بچه ای که مبتلا به ایدزه

سوکه داد میزنه اون دختر من و نوه شماست . ما یه خانواده ایم

مادر سوکه : چرا من باید اینکارو کنم ؟ برام اهمیتی نداره .  یونگ شین خودش گفت که دیگه کاری با تو نداره  و تو بچه ای نداری

و بلند داد میزنه شیم شیم بیا سوران ( پرستار ) رو خبر کن بیاد اینهارو از اینجا ببره

یونگ شین داره میزه اتاق عمل . مین گی میگه ازم میخوای باهات بیام ؟ من فکر میکنم این سادست و تو نمیمیری

پدربزرگ بالاخره به کمک خلال دندان تونست برج شکلاتی درست کنه

شیم شیم میگه کی یادت داد سوک هیون؟

پدربزرگ میگه اره  اون دوست یونگ شینه

مادر سوکه میاد و ناجور شیم شیم رو نگاه میکنه

شیم شیم میگه سوران نتوسنت بیاد باید جایی میرفت ...

پدربزرگ هم دست بردار نیست و میگه سلام بودا...

مادر سوکه میگه این بوی چیه میاد گاز رو روشن گذاشتی ؟

شیم شیم میگه حواسم نبود

مادر سوکه میره تو اتاق و میبینه هنوز بوم خوابیده و میگه این بچه چرا اینقدر میخوابه ؛ خورشید غروب کرده . ما آدمهای تنبلی  مثل تو که همیشه خوابند در خانوادمون نداریم . ما یه نوع متفاوتیم

مادر سوکه زنگ میزنه به اون هی و میگه بین تو و سوک هیون اتفاقی افتاده ؟ به سوکه گفتی که باردار نیستی؟ نگفتی مگه نه؟

 اون هی : بهش گفتم . بهش گفتم بره پیش  بوم و مادر بوم . من بودم که گذاشتم بره .

مادر سوکه : چرا بهش گفتی ؟ چطور تونستی اینو بگی ؟

اون هی : از همون اول میدونستم که در قلب سوک هیون علاوه بر من فرد دیگری هم هست

 میدونستم که همچنان این موضوع رو  تحمل میکنه و عقب میندازه

مادر : پس میخوای چکار کنی ؟ من میدونم که چقدر سوک هیون رو دوست داری . میتونی بدون اون زندگی کنی؟

اون هی : بله . فکر میکنم بتونم . بوم و مادرش ، اونا زندگی خوب و شادی می کنند .  من هم میتونم  اینکارو انجام بدم . مادر ، لطفا به سوک هیون کمک کن .

مادر : بودا همه جا هست . امیدوارم بودا همه مارو حفظ کنه . چون من و تو از یه طبقه نیستیم نمیتونیم به اون خوبی  ارتباط داشته باشیم  .

تلفن رو قطع میکنه و میگه من دیگه نمیتونم اینو تحمل کنم

میره بالای سر بوم و میگه ببین چقدر کثیفه . اگه یه کلاغ تورو میدید  ممکن بود که بخواد باهات خواهر بشه

مادر این کجا فرار کرده و  بچه ای مثل این رو ترک کرده

بوم تکون میخوره و صدای لباسش میاد و مادر میگه  با این تیکه پلاستیک حتی  نمیتونه نفس بکشه  . این خیلی کثیفه ببین چقدر سیاهه . چه مدت اینو پوشیده ؟ اون مثل یه گدا به نظر میرسه

و شروع میکنه لباس بوم رو دربیاره

سوکه میاد بیمارستان و میبینه مین گی نشسته و زانوی غم بغل کرده  . خودش هم کنارش  میشینه .

سوکه : فکر میکردم چیز واقعا عالی وجود نداره . اون زن نیست بچه نیست عشق نیست . فکر میکردم چیز بسیار مهم دیگه ای وجود داره .

 فکر میکردم برای مرد بودن باید به خاطر زندگیت  بجنگی . نه به خاطر عشق و زن و خانوادت و نه به خاطر بچه هات .  حتی اگه نمیتونم  که چه موقع را اشتباهی رفتم  ولی ، اگه مجبور بودم  10 یا 20 سال هدر بدم هنوز هم میخواستم  از زمانی که راه اشتباهی رو رفتم ، دوباره  همه چیز رو شروع کنم .  اگه خیلی دیر نشده اینکارو میکنم .

n6u1cq6mv6o2hs7wjldd.jpg

مین گی : حالا خیلی دیر شده . تو خیلی دیر اومدی سرپرست گروه چویی سوک هیون . چون قبل اینکه تو پیشرفت کنی من وارد اینکار شده بودم . میتونستم این راه رو بگذارم و  برم یا کنار برم یا برگردم . ولی من قبلا از حد گذشته ام .

دکتر از اتاق عمل میاد بیرون و مین گی و وسوکه با نگرانی نگاش میکنند . دکتر میگه عمل با موفقیت انجام شده  و نگران نباشید .

هردوتایی نفس راحتی میکشند . مین گی میگه : تو از من پرسیدی که بوم و مادرش برای من چی اند . اونها معجزه اند . زندگی ام که مثل برکه ای  از گل و لای بود ، یه نفر به من معجزه ای به عنوان هدیه داد .

wdq523wr4fs2dspgw3zr.jpg

 مین گی وارد اتاق عمل میشه ! میره بالای سر یونگ شین  ومیگه کارت خیلی خوب بود . امروز چشمات رو باز میکنی  فردا میتونی غذا بخوری پس فر دا میتونی راه بری . بعد از چند روزی میریم خونه .  بوم و پدربرگ منتظرتند .

یونگ شین چشماشو باز میکنه ( حساسیت به اسم این دوتا داره !)

 

بوم بیدار میشه  و تعجب میکنه که ا چرا اینجاست  و وقتی متوجه میشه لباس جادوییش تنش نیست  که خیلی ناراحت میشه  .

در رو باز میکنه و بیرون رو نگاه میکنه و همه جارو میبینه و متوجه میشه  پدربزرگ هم اونجاست و خیلی خوشحال میشه  و پاورچین پاورچین میره پیش آقای لی و صداش میزنه .

 

میخواد بهش دست بزنه که منصرف میشه

یه مگس کش اون کنار میبینه و با اون به پدربزرگش میزنه وصداش میکنه !

پدربزرگ بیدار میشه و میگه بیریخت . بوم میگه ما اینجا چکار میکنیم ؟ اینجا خونه یونگ جو نیستش؟

پدربزرگ که حتی وقتی از خواب بیدار شده یاد شوکوپای هست میگه شوکوپای میخوای ؟

بوم میگه من لباس جادوییم رو میخوام .

پدربزرگ میگه من نمیدونم . من نخوردمش !

مادر سوکه میاد و میگه بالاخره بیدار شدی؟ چرا تا صبح فردا نخوابیدی؟ حالا از ظهر گذشته

بوم : لباس جادویی منو  دیدی ؟  وقتی خواب بودم لباسم گم شده . من مطمئنم اونو پوشیده بودم

مادر : اون پلاستیک زرد  بی ارزش؟

 

اون بو میداد و کثیف بود  برا هیمن با بقیه آشغالها سوزوندم

بوم : تو لباس جادویی منو سوزوندی؟

مادر : مهم نیست که اون لباس جادویی بود یا چیز دیگه . پوشیدن پلاستیک برای مدت طولانی اونو بودار و گرم میکنه . به هر حال اون کثیف بود  . شیم شیم . براش یه حموم آماده کن

مادر : بیا اول بدنتو تمیز کنم .

بوم با نگرانی خودشو کنار میکشه تا بهش دست نزنن

 

بوم : لطفا به من دست نزن

مادر : مگه روی بدنت گرد طلا یا الماس پاشیدن ؟

بوم : ایدز میگیری . چون من لباس جادوییم رو نپوشیدم تو ایدز میگیری . تو ایدز میگیری نیا جلو

مادر سوکه ناراحت میشه ...

وان حموم رو آماده میکنه و یکهو به ذهنش میرسه بوروشر جلوگیری از ایدز رو بخونه . و تازه متوجه اشتباه خودش میشه

بوم میره دوباره پدربزرگ رو صدامیزنه و میگه بیایید بریم خونه . میخواهین تا فردا صبح بخوابین ؟ من گرسنمه  . مامان

یونگ شین دوباره چشماشو باز میکنه و  مین گی رو میبینه و متوجه میشه دستشو گرفته

 مین گی :  بیداری؟

 فشارخونت بالاست و نبضت تند میزنه . هیجان زده شدی  ؟ چون من دستتو نگه داشتم ؟

 از زمانی که من یه شی ء بیروحم . این بی معنیه

 مینگی دست یونگ شین رو میاره و روی نبض خودش میزاره .

 699m6e5uddwlfbkcri9e.jpg

مین گی : نبضم 10 بار تند تر از حدمعمول میزنه نه؟

من 10 باز هیجان زده تر از تو هستم  . میتونی احساسش کنی ؟ درباربر این شی ء بیروح  به این چی میگی ؟ یه منحرف ؟

مین گی بلند میشه  . من تصمیم گرفته ام که تمام راه رو برم . تمرین شکیبایی . تغییر دادن خود  درگیر شدن با  ... . همه اینها از نقاط قوت من نیستند .

مهم نیست که از یه شی ء بی روح و سنگ باشی  یا میز و صندلی . اینا به من ربطی نداره . من از این به بعد  آیا میتونم  مرد لی یونگ شین باشم ؟

2u0oe7gqju1g5q7i3con.jpg

ادامه دارد ...




تاریخ : یکشنبه 87/10/15 | 9:58 صبح | نویسنده : خرید و فروش سریال سرزمین بادها ، جومونگ 2 ، موهیول | نظر