مین گی با دیدن این صحنه میره بیرون و ...
یونگ شین رو برای انتقال به بیمارستان شهر آماده میکنند و مین گی همراهش میره و و سوک هیون هم هاج و واج فقط بلده نگاه کنه
مین گی همراه یونگ شین میره
به خاطر اینکه راننده بد رانندگی میکنه وقتی از روی دست انداز رد میشه سرم یونگ شین میفته و دوباره خونریزی میکنه و آخرین بسته خون رو هم بهش وصل می کنند .
مین گی معاینه میکنه و میگه به ادم ریوی دچار شده . مین گی ماسک اکسیژن وصل میکنه و میگه به هوش بیاد و اینجوری نفس بکش . یعنی نمیتونی نفس بکشی؟ یه بچه 3 ساله بلده چطور نفس بکشه . حتی بوم و پدربزرگ بلدن . فقط باید نفس بکشی . بقیشو به من بسپار . فقط نفس بکش مادر بوم .
یونگ شین چشماشو باز میکنه و تنفسش بهتر میشه
بوم خوابیده و پدربزرگ هم با شوکوپای ها داره برج میسازه و سوک هیون هم با ناراحتی نگاهشون میکنه
شیم شیم به مادر سوکه گفته که سوکه خون داده . مادر سوکه میگه اون در سئوله چطور تو این هوای طوفانی اومده
ولی شیم شیم میگه من خودم دیدمش
در همین حین هم سوک هیون با بوم و پدربزرگ میاد و مادر سوکه خشکش میزنه . پدربزرگ میگه سلام بودا و سوکه میگه مادر
مادر سوکه : این کیه ؟ تو سوک هیون ما نیستی . درسته ؟
پدربزرگ : سوک هیون دوست یونگ شینه بودا . امیدوارم بودا مارو حفظ کنه
سوکه به پدربزرگ میگه : من بعدا بهت یاد میدم چطور با شوکوپای برج بسازی فعلا برو روی کاناپه بشین
پدربزرگ میشینه و به مادر سوکه میگه : بودا شوکوپای می خوای؟
مادر سوکه در مقابل کلمه بودا حساسیت نشون میده ( آمن احتمالا همون آمون هست!)
سوکه بوم رو میخوابونه و مادرش میاد و میگه : تو باید در سئول باشی . تو عقل داری؟ و میزنه به پشتش
چرا اون پیرمرد دیوونه و بوم رو اوردی اینجا .برا این آوردیشون که من بمیرم؟
سوکه دست مادرشو میکشه و از اتاق میاره بیرون . مادرش هم میگه ادم بی سروپا ول کن
سوکه میبرشه تو حموم و میگه : اون یه بچه مبتلا به ایدز نیست . اون نوه شماست . دختر من . تو اینو از قبل میدونستی درسته ؟ از روزی که یونگ شین باردار شد تا حالا . من هرگز اون لحظه رو فراموش نمیکنم . یونگ شین برای یه جراحی به بیمارستان شهر رفته . من الان میخوام برم اونجا . لطفا به خاطر من مراقب بوم و پدربزرگ باش
وقتی بوم بیدار شد بهش غذا بدین و حمامش کنید . به خاطر من
مادر سوکه : مرد دیوونه . چرا باید اینکارو کنم؟ بچه ای که مبتلا به ایدزه
سوکه داد میزنه اون دختر من و نوه شماست . ما یه خانواده ایم
مادر سوکه : چرا من باید اینکارو کنم ؟ برام اهمیتی نداره . یونگ شین خودش گفت که دیگه کاری با تو نداره و تو بچه ای نداری
و بلند داد میزنه شیم شیم بیا سوران ( پرستار ) رو خبر کن بیاد اینهارو از اینجا ببره
یونگ شین داره میزه اتاق عمل . مین گی میگه ازم میخوای باهات بیام ؟ من فکر میکنم این سادست و تو نمیمیری
پدربزرگ بالاخره به کمک خلال دندان تونست برج شکلاتی درست کنه
شیم شیم میگه کی یادت داد سوک هیون؟
پدربزرگ میگه اره اون دوست یونگ شینه
مادر سوکه میاد و ناجور شیم شیم رو نگاه میکنه
شیم شیم میگه سوران نتوسنت بیاد باید جایی میرفت ...
پدربزرگ هم دست بردار نیست و میگه سلام بودا...
مادر سوکه میگه این بوی چیه میاد گاز رو روشن گذاشتی ؟
شیم شیم میگه حواسم نبود
مادر سوکه میره تو اتاق و میبینه هنوز بوم خوابیده و میگه این بچه چرا اینقدر میخوابه ؛ خورشید غروب کرده . ما آدمهای تنبلی مثل تو که همیشه خوابند در خانوادمون نداریم . ما یه نوع متفاوتیم
مادر سوکه زنگ میزنه به اون هی و میگه بین تو و سوک هیون اتفاقی افتاده ؟ به سوکه گفتی که باردار نیستی؟ نگفتی مگه نه؟
اون هی : بهش گفتم . بهش گفتم بره پیش بوم و مادر بوم . من بودم که گذاشتم بره .
مادر سوکه : چرا بهش گفتی ؟ چطور تونستی اینو بگی ؟
اون هی : از همون اول میدونستم که در قلب سوک هیون علاوه بر من فرد دیگری هم هست
میدونستم که همچنان این موضوع رو تحمل میکنه و عقب میندازه
مادر : پس میخوای چکار کنی ؟ من میدونم که چقدر سوک هیون رو دوست داری . میتونی بدون اون زندگی کنی؟
اون هی : بله . فکر میکنم بتونم . بوم و مادرش ، اونا زندگی خوب و شادی می کنند . من هم میتونم اینکارو انجام بدم . مادر ، لطفا به سوک هیون کمک کن .
مادر : بودا همه جا هست . امیدوارم بودا همه مارو حفظ کنه . چون من و تو از یه طبقه نیستیم نمیتونیم به اون خوبی ارتباط داشته باشیم .
تلفن رو قطع میکنه و میگه من دیگه نمیتونم اینو تحمل کنم
میره بالای سر بوم و میگه ببین چقدر کثیفه . اگه یه کلاغ تورو میدید ممکن بود که بخواد باهات خواهر بشه
مادر این کجا فرار کرده و بچه ای مثل این رو ترک کرده
بوم تکون میخوره و صدای لباسش میاد و مادر میگه با این تیکه پلاستیک حتی نمیتونه نفس بکشه . این خیلی کثیفه ببین چقدر سیاهه . چه مدت اینو پوشیده ؟ اون مثل یه گدا به نظر میرسه
و شروع میکنه لباس بوم رو دربیاره
سوکه میاد بیمارستان و میبینه مین گی نشسته و زانوی غم بغل کرده . خودش هم کنارش میشینه .
سوکه : فکر میکردم چیز واقعا عالی وجود نداره . اون زن نیست بچه نیست عشق نیست . فکر میکردم چیز بسیار مهم دیگه ای وجود داره .
فکر میکردم برای مرد بودن باید به خاطر زندگیت بجنگی . نه به خاطر عشق و زن و خانوادت و نه به خاطر بچه هات . حتی اگه نمیتونم که چه موقع را اشتباهی رفتم ولی ، اگه مجبور بودم 10 یا 20 سال هدر بدم هنوز هم میخواستم از زمانی که راه اشتباهی رو رفتم ، دوباره همه چیز رو شروع کنم . اگه خیلی دیر نشده اینکارو میکنم .
مین گی : حالا خیلی دیر شده . تو خیلی دیر اومدی سرپرست گروه چویی سوک هیون . چون قبل اینکه تو پیشرفت کنی من وارد اینکار شده بودم . میتونستم این راه رو بگذارم و برم یا کنار برم یا برگردم . ولی من قبلا از حد گذشته ام .
دکتر از اتاق عمل میاد بیرون و مین گی و وسوکه با نگرانی نگاش میکنند . دکتر میگه عمل با موفقیت انجام شده و نگران نباشید .
هردوتایی نفس راحتی میکشند . مین گی میگه : تو از من پرسیدی که بوم و مادرش برای من چی اند . اونها معجزه اند . زندگی ام که مثل برکه ای از گل و لای بود ، یه نفر به من معجزه ای به عنوان هدیه داد .
مین گی وارد اتاق عمل میشه ! میره بالای سر یونگ شین ومیگه کارت خیلی خوب بود . امروز چشمات رو باز میکنی فردا میتونی غذا بخوری پس فر دا میتونی راه بری . بعد از چند روزی میریم خونه . بوم و پدربرگ منتظرتند .
یونگ شین چشماشو باز میکنه ( حساسیت به اسم این دوتا داره !)
بوم بیدار میشه و تعجب میکنه که ا چرا اینجاست و وقتی متوجه میشه لباس جادوییش تنش نیست که خیلی ناراحت میشه .
در رو باز میکنه و بیرون رو نگاه میکنه و همه جارو میبینه و متوجه میشه پدربزرگ هم اونجاست و خیلی خوشحال میشه و پاورچین پاورچین میره پیش آقای لی و صداش میزنه .
میخواد بهش دست بزنه که منصرف میشه
یه مگس کش اون کنار میبینه و با اون به پدربزرگش میزنه وصداش میکنه !
پدربزرگ بیدار میشه و میگه بیریخت . بوم میگه ما اینجا چکار میکنیم ؟ اینجا خونه یونگ جو نیستش؟
پدربزرگ که حتی وقتی از خواب بیدار شده یاد شوکوپای هست میگه شوکوپای میخوای ؟
بوم میگه من لباس جادوییم رو میخوام .
پدربزرگ میگه من نمیدونم . من نخوردمش !
مادر سوکه میاد و میگه بالاخره بیدار شدی؟ چرا تا صبح فردا نخوابیدی؟ حالا از ظهر گذشته
بوم : لباس جادویی منو دیدی ؟ وقتی خواب بودم لباسم گم شده . من مطمئنم اونو پوشیده بودم
مادر : اون پلاستیک زرد بی ارزش؟
اون بو میداد و کثیف بود برا هیمن با بقیه آشغالها سوزوندم
بوم : تو لباس جادویی منو سوزوندی؟
مادر : مهم نیست که اون لباس جادویی بود یا چیز دیگه . پوشیدن پلاستیک برای مدت طولانی اونو بودار و گرم میکنه . به هر حال اون کثیف بود . شیم شیم . براش یه حموم آماده کن
مادر : بیا اول بدنتو تمیز کنم .
بوم با نگرانی خودشو کنار میکشه تا بهش دست نزنن
بوم : لطفا به من دست نزن
مادر : مگه روی بدنت گرد طلا یا الماس پاشیدن ؟
بوم : ایدز میگیری . چون من لباس جادوییم رو نپوشیدم تو ایدز میگیری . تو ایدز میگیری نیا جلو
مادر سوکه ناراحت میشه ...
وان حموم رو آماده میکنه و یکهو به ذهنش میرسه بوروشر جلوگیری از ایدز رو بخونه . و تازه متوجه اشتباه خودش میشه
بوم میره دوباره پدربزرگ رو صدامیزنه و میگه بیایید بریم خونه . میخواهین تا فردا صبح بخوابین ؟ من گرسنمه . مامان
یونگ شین دوباره چشماشو باز میکنه و مین گی رو میبینه و متوجه میشه دستشو گرفته
مین گی : بیداری؟
فشارخونت بالاست و نبضت تند میزنه . هیجان زده شدی ؟ چون من دستتو نگه داشتم ؟
از زمانی که من یه شی ء بیروحم . این بی معنیه
مینگی دست یونگ شین رو میاره و روی نبض خودش میزاره .
مین گی : نبضم 10 بار تند تر از حدمعمول میزنه نه؟
من 10 باز هیجان زده تر از تو هستم . میتونی احساسش کنی ؟ درباربر این شی ء بیروح به این چی میگی ؟ یه منحرف ؟
مین گی بلند میشه . من تصمیم گرفته ام که تمام راه رو برم . تمرین شکیبایی . تغییر دادن خود درگیر شدن با ... . همه اینها از نقاط قوت من نیستند .
مهم نیست که از یه شی ء بی روح و سنگ باشی یا میز و صندلی . اینا به من ربطی نداره . من از این به بعد آیا میتونم مرد لی یونگ شین باشم ؟
ادامه دارد ...